شعر ، رهائی ست .
نجات است و آزادی .
تردیدی ست که سرانجام به یقین می گراید .
و گلوله ای که به انجام کار شلیک می شود .
آهی به رضای خاطر است ، از سر آسودگی .
و قاطعیت چارپایه است ، به هنگامی که سرانجام از زیر پا به کنار افتد .
تا بارِ جسمِ زیر فشارِ تمامی یِ حجم خویش در هم شکند ،
اگر آزادیِ جان را ، این راهِ آخرین است .
مرا پرنده ئی بدین دیار هدایت نکرده بود .
من خود از این تیره خاک رُسته بودم .
چون پونه خودروئی که ، بی دخالت جالیزبان ، از رطوبت جوباره ئی .
این چنین است که کسان ،
مرا از آن گونه می نگرند که نان از دست رنجِ ایشان می خورم .
و آن چه به گندِ نفسِ خویش آلوده می کنم ،
هوای کلبه ایشان است .
حال آنکه ، چون ایشان بدین دیار فراز آمدند ،
آن ،
که چهره و دروازه بر ایشان گشود ،
من بودم .!